کلارا
امشب در حالی مینویسم که مطمئن نیستم این نوشته را نگه خواهم داشت...
چای خوش طعم و معطر یاسم امشب تمام شد و آخرین جرعههایش را نوشیدم...
دیشب فیلم In Darkness 2018 را دیدم. لذتبخش و زیبا بود.
کلارا
بی صبرانه منتظر فردا هستم.
فردا که باید دربارهی چیزی، تصمیم مهمیبگیرم. و به کمکت نیاز دارم...
به اینکه برایم دعا کنی تا از پسش بر بیایم...
کلارای عزیز
بخاطر موسیقیهای زیبا ممنون
عطر بهار را استشمام میکنم
نه از کوچه پس کوچههای اسفند
من عطر باران و شکوفههای خیس خوردهی بهاری
و آن نسیم خنکی که از برگهای سبز و جوانههای خیس سر میخورد و به صورتم میوزد را
وقتی که چشمانم را میبندم و تو را خیال میکنم،
احساس میکنم...
کلارای عزیزم
کمکم کن و برایم دعا کن
دعا کن که پروردگار مرا یاری کند
من منتظر سحرگاه بهاریِ فردا هستم...
همچون خردسالی ام، وقتی که با قلم و کاغذی، در یک صبح بهاری به سوی یک امتحان سخت یا آسان میرفتم...
دعایم کن
دوستت دارم...
و بخاطر تبریک، از صمیم قلب، متشکرم...
دوستدار همیشگی ات؛
از چشمان بستهی جهان تاریک، به عطر شکوفههای خیس خوردهی بهار...
ادوارد